بهاره قانعنیا - نگاه کردم به کوهی از کتابهای ریز و درشت خواندهنشده روی میز که حالا باید غمگین و شکستخورده برگردانده شوند توی قفسه کتابخانه.
مرور کردم فهرست بلندبالایی را که با یک دنیا ذوق و شوق، همین اوایل تابستان تنظیمش کرده بودم برای روزهای عزیز تعطیلی و حالا بیشترشان در حد همان فهرست چسبیده به دیوار مانده بودند و با دلخوری به من نگاه میکردند. بله، تابستان تمام شد!
تمام که چه عرض کنم؟ دود شد و رفت هوا. مثل یک رؤیای کوتاه، در چشمبرهم زدنی به پایان رسید. مثل تمام تابستانهای گذشته، شبیه به بوی خوش یک عطر شیرین و دلچسب و زودگذر بود.
تا به خودم آمدم، متوجه شدم به جای روزهای گرم و کشدار و پرنور تابستان، در چشمبرهمزدنی سوز پاییز از راه رسیده است و حالا من در ششمین روز مهرماه گیج و مبهوت مانده بودم چهکار کنم.
کتابهای درسی مثل جنگجویانی تازهنفس روبهرویم ایستاده بودند و برنامهی هفتگی با زبان بیزبانی میگفت: «سریع آن فهرست تابستانی بیخود را از روی دیوار بردار و مرا به جایش بچسبان!»
نگاه کوتاهی به برنامهی هفتگی انداختم. با بی رحمی تمام تنظیم شده بود: شنبه، زنگ اول، ریاضی! انگارکه مثلا به آدم بگویند لحظهی اول کتک!
شنبه
فارسی
هنر
ریاضی
یکشنبه
ریاضی
جغرافیا
زبان
همان اول کار، برنامهی شنبه و یکشنبه را که دیدم، حالم بد شد و با لج، فهرست را پرت کردم طرف کتاب ها.
ستاره انگار پشت در منتظر بود. صدا را که شنید، سریع آمد داخل اتاق و گفت: «چیزی شده داداشی؟» با اخم نگاهش کردم، طوری که انگار او مقصر تمام شدن تعطیلات تابستان است!
خندید و گفت: «تنبلخان را نگاه کن چه اخمی کرده!» گفتم: «یعنی تو ناراحت نیستی؟ لطفا الکی خودت را شبیه به خوشحالها نشان نده.»
ستاره نشست روبهرویم و گفت: «به خدا دارم از ذوق میمیرم. تحمل همین دو روز تعطیلی پنجشنبه جمعه را هم ندارم. دعا میکنم زودتر شنبه بشود! بروم مدرسه دوستان را ببینم، معلمهایم را ببینم.
ای خدا، زنگ تفریح توی حیاط بدوبدو کنم و بخندم. باورت میشود دلم برای بوی کتاب نو تنگ شده بود؟»
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم: «اهاه، چه خودشیرینی تو! حالم بد بود، بدترش کردی.»
ستاره سرش را تکان داد و گفت: «نه، اصلا هم خودشیرین نیستم. من فقط قدر این لحظهها را میدانم. همین.»
با تعجب پرسیدم: «یعنی چه؟ منظورت چیست؟»
با مهربانی کتابهایم را نوازش کرد و گفت: «یادت هست پارسال و سال قبلتر که کرونا بود و مجبور بودیم مجازی درس بخونیم چهقدر غصه خوردیم؟
یادت هست میگفتیم یعنی میشود دوباره اول مهر بشود و ما کولههایمان را بیندازیم روی شانههایمان و برویم مدرسه.
اصلا همین گوشی که اینقدر دوستش داری، یادت هست چهطور ازش متنفر شده بودی؟ چهقدر فراموشکاری داداشی!
خودت همیشه میگفتی اگر مدارس باز بشوند و بتوانی دوباره حضوری درس بخوانی، قدر هر لحظهاش را بیشتر میدانی.»
ستاره راست میگفت. دو سال گذشته از درس خواندن مجازی چنان رنجی کشیده بودم که هر لحظه منتظر آمدن امروز بودم.
برنامهی هفتگی را با مهربانی برداشتم و دوباره نگاهش کردم. حالا میدیدم چندان هم بیرحمانه تنظیم نشده است. مگر چه اشکالی دارد شنبه زنگ اول آدم ریاضی بخواند؟
کتابهای درسی جدید مرتب و منظم نگاهم میکردند، نه مثل سربازهای جنگجو که شبیه به دوستهایی تازه، دوستهایی که حرفهای جدیدی برایم داشتند.